قیمت 19,000 تومان

اشتراک 0دیدگاه 418 بازدید

واکاوی افسانه

 

واکاوی افسانه ها

 

فصل چهارم: واکاوی افسانه

4-1- واکاوی افسانه : خر ما از کره‌گی دم نداشت
4-2- واکاوی افسانه : یوسف شاه پریان و ملک احمد
4-3- واکاوی افسانه : شتر دیدی ندیدی
4-4- واکاوی افسانه : ملک محمد و دیو یک لنگو
4-5- واکاوی افسانه : پادشاه و دختر چوپان
4-6- واکاوی افسانه : شاهزاده‌ابراهیم و فتنه خون‌ریز
۷-۴- واکاوی افسانه : آدم بدبخت
۸-۴- واکاوی افسانه : مرد جوجه فروش
۹-۴- واکاوی افسانه : قوز بالای قوز
۱۰-۴- واکاوی افسانه : آبی‌بی دلم می‌خواد را بیری
۱۱-۴- واکاوی افسانه : آگبوری
۱۲-۴- واکاوی افسانه : گل به صنوبر چه کرد
۱۳-۴- واکاوی افسانه : ملاچغندر و زن بدکاره
۱۴-۴- واکاوی افسانه : عباس دوس
۱۵-۴- واکاوی افسانه : دهاتی و تاجرها
۱۶-۴- واکاوی افسانه : مطیع و مطاع
۱۷-۴- واکاوی افسانه : یه بار جستی ملخک
۱۸-۴- واکاوی افسانه : حسن یک‌غازی و حسن دوغازی
۱۹-۴- واکاوی افسانه : تعبیر خواب
۲۰-۴- واکاوی افسانه : جانتیغ و چهل‌گیس
۲۱-۴- واکاوی افسانه : بابل هند
۲۲-۴- واکاوی افسانه : گل خندان
۲۳-۴- واکاوی افسانه : سه زن مکار
۲۴-۴- واکاوی افسانه : دختر نارنج و ترنج
۲۵-۴- واکاوی افسانه : ملا بد نباشد
۲۶-۴- واکاوی افسانه : روباه و الاغ
۲۷-۴- واکاوی افسانه : روی یخ گرد و خاک بلند نکن
۲۸-۴- واکاوی افسانه : عروسک سنگ صبور
۲۹-۴- واکاوی افسانه : ملای مکتب
۳۰-۴- واکاوی افسانه : حسن کچل
4-31- واکاوی افسانه : پاسخ به پرسش نخست
4-32- واکاوی افسانه : پاسخ به پرسش دوم

منابع واکاوی افسانه

واکاوی افسانه ها

واکاوی افسانه : خر ما از کرگی دم نداشت

خلاصه­ ی قصه:

ملانصرالدین روزی از سر کنجکاوی به شهر پر از جنجال باران می­رود. وارد شهر که می­شود مردی از او کمک می­خواهد تا خرش را که در گل گیر کرده بیرون بکشد. ملا دم خر را می‌گیرد و می‌کشد اما دم کنده می­شود، ملا از ترس فرار می­کند، در همان هنگام اسب رم کرده­ای از کنار ملا می­گذرد و صاحبش فریاد می­زند که اسب را نگه دارید. ملا در همان حال فرار سنگی بر‌می‌دارد و به سمت اسب پرتاب می‌کند، سنگ به چشم اسب می­خورد و اسب کور می­شود، این بار دو نفر در پی ملا می­دوند.

ملا همان هنگام دری نیمه­باز می­بیند و به در می‌کوبد تا داخل شود، اما از بخت بد ملا زنی باردار پشت در بوده‌است؛ بچه­ی زن در اثر این ضربه کشته­می­شود. ملا که حسابی ترسیده بازهم راه پله­های پشت­بام را می‌گیرد و این بار از دست شوهر آن زن فرار می­کند، ملا از بالا نگاه می­کند و لحافی پهن شده می­بیند و روی آن می­پرد، غافل از این­که پیرمردی زیر آن خوابیده‌است، پسر پیرمرد در همین لحظه سر می­رسد و شاکیان هم از پشت ملا را می­گیرند و نزد قاضی می­برند.

ملا اشاره­ای به قاضی می­کند که یعنی پول فراوان است و قاضی شروع به شنیدن سخنان شاکیان می­کند، پسر پیرمرد شروع می­کند و قاضی حکم می­دهد که باید ملا را ببری و زیر همان لحاف بخوابانی و از همان پشت‌بام برروی او بپری، پسر از خیر خون پدر می­گذرد، شوهر زن شاکی بعدی است، قاضی حکم می­دهد که زن را به ملا بدهد و نه ماه بعد دوباره کودکی را تحویل بگیرد! این شاکی نیز خداحافظی می­کند و می­رود؛ قاضی برای صاحب اسب نیز حکم می­کند که اسبش را دو شقه کند و نیمه­ی کور را به ملا بدهد و پولش را از او بگیرد. این شاکی نیز می­رود. صاحب خر که می­بیند جریان از چه قرار است دم خرش را در جیب پنهان می­کند و می­گوید خرش از کرگی دم نداشته‌است[1]!

 

شگردهای تمرکززدایی

اغراق

اغراق در این افسانه به­گونه­ای ویژه به­کار رفته­است. روی‌دادهای داستان به تنهایی اغراق نیستند و هر کدام از این روی‌دادها در دنیای داستان حادثه­ای کاملا عادی به نظر می­رسند. اما در کلیت داستان، وقتی این روی‌دادها با هم جمع می­شوند و مخاطب ارتباط آن­ها را با هم می­بیند، اغراقی ظریف و شگرف مشاهده می­شود.

به سخن دیگر، کنده شدن دم خر، سقط جنین در اثر ترس یا ضربه و کور شدن چشم قاطر یا اسب با پرتاب سنگ، هیچ­کدام روی‌دادهایی با اغراق نیستند. اما کل ماجرا و این­همه بداقبالی برای یک نفر و این­گونه رها شدن از چنگ همه­ی این مشکلات، تنها با ارائه­ی یک دلیل و قانع شدن شاکی­ها به این سرعت اغراقی بس شگرف ساخته‌است. این نوع اغراق، افسانه را در نهایت قدرت قرار داده‌است. جمع روی‌دادهای عادی می­تواند غیر عادی باشد.

 

وارونه­ سازی

وارونه­سازی آن­گونه که در معصومیت­وتجربه آمده‌است در این­جا دیده نمی­شود اما به­گونه­ای دیگر وجود دارد. درواقع آن­چه در این داستان وجود دارد نوعی تضاد است. در نمونه­ی وارونه‌سازی در معصومیت­وتجربه الاغ که نماد کم­هوشی است هوشمند نشان‌داده‌می­شود. اما قاضی و رشوه به صورت عادی نباید با هم بیایند  و جمع این دو نوعی تضاد و حتا تناقض را پدید آورده‌است. انتظار افراد جامعه به‌صورت عادی از افرادی با این لقب‌ها که معمولا مردم را از چنین کارهایی نهی می­کنند این است که خود چنین کاری را نکنند. این تضاد بین باور ما به عنوان مخاطب و پیام­های نهفته­ی متن است. شاید بتوان نتیجه گرفت که تضاد و تناقض، هردو سبب وارونه‌شدن طرح‌واره­ها می­گردند.

نمونه­ای دیگر از این طرح‌واره­ها درمورد قهرمان داستان دیده‌می­شود. در افسانه­ها این قهرمان، نیک مطلق، بدون خطا و خوش اقبال است؛ البته در افسانه­های پریان این قهرمان دیده می­شود و این افسانه از گونه­ی واقع­گرا است. اما به هر حال قهرمان در این­جا فرد بخت­برگشته­ای است که پیوسته دچار خطا و بداقبالی می­شود. در روایت نخست، قهرمان ملانصرالدین است و این وارونگی را دو­چندان می­کند؛ زیرا باز مفهومی که در نگاه عام باید نمادی از خیر باشد در این­جا نقض می­شود.

مفهوم دیگری که در این قصه وارونه می­شود قاضی است. قاضی همه­جا نماد عدل است اما در این قصه رشوه می­پذیرد و غرض­ورزانه قضاوت می­کند؛ بنابراین مفهوم قاضی در این­جا وارونه جلوه داده می­شود. البته در قضاوت‌های قاضی اغراق‌ نیز دیده‌می‌شود.

نکته­ی دیگری که درمورد وارونه­سازی باید گفت این است که اگر مخاطب کودک باشد آیا با این طرح‌واره­ها آشنا است تا نقض یا وارونه­سازی آن­ها در او نوعی تمرکززدایی را سبب شود؟ البته به‌طور حتم وارونه­سازی می­تواند شگردی آشنایی­زداینده باشد و آشنایی­زدایی نیز تنها با تمرکززدایی است که آشکار می­شود. در واقع در این شکی نیست که این شگرد تمرکززداینده‌است اما نمی­توان درمورد کودک با اطمینان از این شگرد صحبت کرد. باز می‌توان نتیجه گرفت که خوانش‌های گوناگون تاثیر بسزایی در تمرکززدایی و ایجاد این نوسان دارند.

 

پایان‌خوش

پایان‌خوش معمولا درچارچوب قصه­های پریان، مجازات شریر، ازدواج قهرمان با یک پری یا شاه شدن و با شاهزاده ازدواج کردن است. در این­جا شریر همان قهرمان است و حق هرگز به حق­دار نمی­رسد. قهرمان با شاه یا شاهزاده ازدواج نمی­کند و ثروتمند نمی­شود؛ هیچ­کدام از شاخص­های پایان‌خوش در این قصه حضور ندارند اما با این­حال قهرمان و صاحب الاغ به­نوعی نجات می­یابند و این می‌تواند پایانی خوش  باشد، زیرا مخاطب پس از این پایان احساس رضایت می­کند.

 

 سپید نویسی

نام افسانه اولین نکته­ای است که در آن نوعی سپید­نویسی دیده­می­شود که البته در پایان داستان این شکاف حل می­شود. اما عنوان، تنها یکی از شگردهای سپیدنویسی است. در روایت نخست قهرمان ملا نصرالدین است. که کنجکاو می­شود از شهری به نام باران که همیشه در آن جار و جنجال برپا است، دیدن کند. چرایی این نام در هیچ­جای این قصه نمایان نمی­شود اما مخاطب به تدریج در هنگام خواندن داستان مصداق­ها و نمونه­هایی می­یابد که گویای اوضاع شهر است و در جریان داستان است که نویسنده علت این انتخاب را درمی­یابد.

 

خودنمایی و مداخله­ی راوی

در این روایت خودنمایی افسانه دیده‌نمی­شود، شگردهای فراداستانی هم‌چون­ مداخله­ی راوی تنها در یک روایت از این قصه دیده‌شد که البته آن را نیز نمی­توان جزو فراداستان به شمار آورد، اما راوی اپیزود بعدی را به نحوی لو‌داده‌است و درمورد انگیزه­ی قهرمان قضاوت کرده‌است:

« سه نفری روانه شدند. مرد غریب پول و پله­ای هم ندارد و آمده توی این شهر برای کار، یک دفعه بدبختی براش رسیده! … بفکر فرار افتاد. این طرف و آنطرف را نگاه کرد » ( انجوی،1357: 155 ).

فرار شخصیت‌ اصلی در این‌جا برای مخاطب با توضیحی که راوی می‌دهد آشکار می‌شود.

عبارت­های پایانی و آغازین نیز طرح‌واره­های معمول نیستند. قصه در پایان نمی­گوید همه­چیز دروغ بود و البته این مطلب می‌تواند ناشی از ماهیت تمثیلی این قصه باشد.

 

سیر تمرکززدایی شخصیت­ها و تکنیک­های داستانی

این افسانه را می‌توان در دو بخش بررسی‌کرد. یک بخش تاثیر شگردهای داستانی و افسانه‌ای بر مخاطب و بخش دیگر تاثیر روی‌دادها بر شخصیت‌های اصلی افسانه‌ها است. به عبارتی برخی از شگردهایی که در این افسانه دیده‌می­شوند برآمده از سیر روی‌دادهای داستان و واقعه‌هایی که در درون افسانه روی‌می‌دهند، هستند و تاثیر این روی دادها بر شخصیت­های قصه‌است و برخی دیگر را می­توان ناشی از شگردهایی دانست که از داستان و شیوه­ی روایت آن ناشی می‌شوند و البته هر دو بر مخاطب تاثیر‌ دارند اما نوع نخست با درک مخاطب تبدیل به شگردی تمرکززدایانه می‌شود و نوع دوم تاثیر خود را بر مخاطب به‌صورت یک‌باره و آنی می‌گذارد.

در تمثیل­ها پایان روایت معمای نام داستان را فاش می­سازد. یعنی بازگشت به مرحله­ی نخست داستان؛ درواقع نخستین پرسش، نام داستان است که در سیر داستان و روی‌دادهای آن فراموش می­شود و با بخش پایانی داستان دوباره مخاطب به همان نام بازمی­گردد. این یک ویژگی کلی در تمثیل­ها است.

هفت روایت از این افسانه در تمثیل­های انجوی دیده شد که با انتخاب هر یک از این روایت­ها شگردهایی باید کنار گذاشته می­شدند، بنابراین هیچ­یک از روایت­ها در این بررسی حذف نشدند و همه‌ کاویده‌شدند؛ در این میان روایت چهارم نکته‌ی جالبی دارد که آورده‌می‌شود اما مبنای کار همان روایت نخست است. در واقع محتوای این داستان­ها یکی است اما در هر روایتی راوی به گونه­ای ویژه همان روایت را بیان‌کرده‌است. آغاز هر یک از این ­روایت­ها متفاوت است. در واقع همه­ی روایت­ها همان ماجراها را بیان می­کنند اما هرکدام ترتیب روی‌دادها را برهم می‌ریزند و با ابتکار خود آن­ها را می­چینند و البته با این خلاقیت هرکدام شگردی ویژه­ی خود می­آفرینند. در برخی روایت­ها ما با تغییر قهرمان داستان روبه‌رو می­شویم.

 

واکاوی افسانه : یوسف شاه پریان و ملک احمد

خلاصه­ ی قصه

ملک­احمد سومین پسر پادشاهی­ است که سه پسر و سه دختر دارد و وصیت می­کند پس از مرگش هر کسی حتا حیوان به خواستگاری دخترانش آمد او را رد نکنند. از قضا شیر و گرگ و قوش به خواستگاری می­آیند و با وجود مخالفت­های پسران بزرگتر، ملک­احمد، دختران را به عقد آن­ها درمی­آورد اما به همین سبب برادران قصد جان او را می­کنند؛ پس او شهر را ترک می­کند و با پیرمردی و پسرش هم­خانه می­شود. روزی جهودی به شهر می­آید و نوکری را به چهل سکه­ی طلا طلب می­کند؛ ملک­احمد هم با وجود مخالفت پیرمرد می­پذیرد و چهل سکه را به پیرمرد می­دهد. مرد از او می­خواهد که در پوست شتری بخوابد و منتظر بماند تا پرنده‌هایی او را بالای کوهی ببرند، سپس هرچه سنگ می­بیند برای او پایین بریزد. ملک­احمد همین کار را می­کند اما پس از پایان کار جهود را بالای کوه رها می­کند و می­رود و ملک احمد ناگهان خود را در میان انبوهی از جمجمه و استخوان و سنگ­های جواهر می­یابد، ملک احمد راه بیابان را در پیش می­گیرد تا به قصری می­رسد که در آن پیرزنی با  تنی پر از مار و عقرب خوابیده‌است.

ملک احمد او را تمیز می­کند و پیرزن از خواب بیدار می­شود و چون خود را مدیون ملک احمد می­داند او را تبدیل به سیبی می­کند تا از شر پسرانش در امان بماند و پس از آن که از پسرانش قول می­گیرد که با او کاری نداشته باشند دوباره او را به شکل اول بازمی­گرداند. پیرزن به ملک احمد چهل و دو کلید اتاق­هایش را می­دهد تا از آن­ها به جز اتاق­های آخر دیدن کند اما ملک احمد در نهایت وارد دو اتاق آخر هم می­شود؛ در یک اتاق مردی در بند می­بیند که آب می­خواهد، ملک احمد به او آب می­دهد و او جانی تازه می­گیرد و خود را آزاد می­کند و مهری به ملک­احمد می­دهد و به او می­گوید که یوسف شاه پریان است و می­رود. در اتاق دیگر باغی می­بیند که سه کبوتر در آن ناگهان از جلدشان بیرون می­آیند و تبدیل به پریان زیبارویی می­شوند و در نهر آن باغ مشغول شنا می­شوند.

ملک­احمد جلد کوچکترین پری را برمی­دارد و پری هر چه اصرار می­کند او جلدش را پس نمی­دهد و او مجبور می­شود که همراه ملک­احمد به نزد پیرزن برود. آن­ها همان روز عقد می­کنند و پری صاحب دو پسر می‌شود و چند روز بعد هم پسران پیرزن آن­ها را از سرزمین دیوان به دهی می­برند. روزی غریبه­هایی قصد دزدیدن پری زیبارو و کشتن همسر و فرزندانش را می­کنند اما پری خبردار می­شود و از ملک احمد می­خواهد که جلدش را پس دهد تا او فرزندان را به جایی در آن نزدیکی برساند و ملک احمد هم در همان جا به آنان بپیوندد اما همین که ملک­احمد جلدش را پس می­دهد پری به سمت سرزمین پریان حرکت می­کند و به ملک­احمد می­گوید که اگر واقعأ طالب او است باید او را از برادرش یوسف شاه‌پریان تحویل بگیرد.

ملک احمد برای یافتن دوباره­ی همسر و فرزندانش دوباره نزد جهود می­رود و دوباره در پوست شتر می­خوابد و این بار به جای لعل، سنگ بزرگی به سمت جهود پرتاب می­کند و دوباره به سمت خانه­ی دیوان بازمی­گردد و باز همان کارها را تکرار می­کند. این بار هم مادر واسطه می­شود تا دیوان از گناه آزادکردن یوسف از اتاق چهل­ویکم بگذرند. آن­ها به او می­گویند که یوسف در کوه قاف است اما نشانی کوه قاف را دیوان نمی­دانند، عموهای آن­ها که شیر و قوش و گرگ هستند، شاید بدانند. ملک احمد به نزد یک­یک آن­ها می­رود و سرانجام به­طریقی نشانی را می­یابد و پرنده­ای او را به همان کوه می­رساند و در نهایت دوباره همسر و فرزندانش را می­بیند و یوسف هم که خود را مدیون ملک احمد می­داند با ازداوج خواهرش با او موافقت می­کند؛ آن­ها به سرزمین ملک­احمد که اکنون خشک‌سالی آن را فراگرفته‌است بازمی­گردند و با ورود آن­ها دوباره برکت به سرزمینشان بازمی‌گردد.

 

شگردهای تمرکززدایی

اغراق

حضور دیو و جادوی او و برادر‌شدن او با ملک احمد و نیز خواستگاری قوش و گرگ و شیر از آدمیزادگان و مواردی از این دست هرکدام به­گونه­ای اغراق هستند؛ اما این گونه اغراق برای کودک امری عادی و معمول است و برای بزرگسال غیر عادی است پس نمی­توان آن را اغراقی تمرکززدایانه به­شمار آورد. اغراق در این قصه زمانی جلوه پیدا می­کند که ملک احمد به بالای کوهی برده می­شود و سنگ­هایی را برای جهود پایین می­ریزد بی­آن­که حتا درمورد کاری که می­کند اندکی اندیشه کند. در اینجا اغراقی در میزان تمرکز قهرمان بر عملی که از او خواسته‌شده‌است می­بینیم. ملک احمد متوجه نیست که چرا از او خواسته­شده‌است که سنگ‌هایی را پایین بریزد و در میزان این بی­توجهی اغراق شده‌است. چهل سکه­ی طلا تنها برای این­که چهل روز ملک‌احمد بخورد و بخوابد و تنها روز آخر سنگ­هایی را پایین کوه بریزد؟! و البته این پرسشی است که قهرمان باهوشی هم­چون ملک احمد باید از خود بپرسد اما نمی‌پرسد.

 

پایان‌خوش

این قصه نیز هم­چون بیش­تر قصه­های پریان با پایانی خوش و سرانجامی نیک به­آخر می­رسد و البته این امری قابل پیش­بینی برای آن­ مخاطب­هایی است که با این افسانه­ها و سیر کلی آن‌ها آشنا هستند. به سخن دیگر خوانش‌های گوناگون در تمرکززدایی پایان‌بندی‌ها تاثیر بسزایی دارند.

 

واکاوی افسانه : ملا‌چغندر و زن بدکاره

خلاصه‌ی افسانه

ملاچغندر روزی به کنار تالابی می‌رسد و مرغابی درشتی را شکار‌می‌کند و به خانه می‌آورد تا همسرش آن را برای شام آماده کند؛ اما زن بهانه می‌آورد که دیزی ندارند او باید به شهر برود و دیزی بخرد. ملا ناچار مسیری طولانی را طی می‌کند و آن‌چه زن می‌خواهد برای او می‌آورد اما زن باز هم بهانه می‌آورد که نمک دیزی چقدر است و ملا که نمی‌داند ناچار دوباره بازمی‌گردد و به دیزی‌فروش بدوبیراه می‌گوید و از او نمک دیزی را می‌پرسد. دیزی فروش از او می‌پرسد که چه کسی نمک دیزی را خواسته‌است و ملا پاسخ می‌دهد که همسرش و دیزی‌فروش لبخندی می‌زند و با مشت به او نشان‌می‌دهد که پرش به اندازه‌ی یک مشت پر و زیادش به اندازه‌ی یک نیم مشت و ملا دوباره راهی می‌شود و جمله‌ی دیزی‌فروش را تکرار می‌کند تا این‌که به برزگری در حال درو می‌رسد و برزگر حرف او را نشانه‌ی کم برکتی می‌داند و شروع به کتک‌زدن ملا می‌کند. ملا دلیل را می‌پرسد و برزگر فریاد می‌کشد که در چنین جایی باید بگویی «الهی یک بیندازی هزار تا برداری» و ملا هم جمله‌ی خود را فراموش می‌کند و این جمله را می‌گوید تا این‌که به قبرستانی می‌رسد که در آن مرده‌ای را دفن می‌کنند و باز از حرف ملا ناراحت می‌شوند و شروع به کتک‌زدن او می‌کنند، ملا علت را می‌پرسد و آن‌ها در پاسخ می‌گویند که در چنین‌جایی باید بگویی « آخر غمتان باشد ».

ملا این بار این جمله را با خود تکرار می‌کند تا این‌که به جایی می‌رسد که عروسی به‌راه‌است و باز هم از حرف او تعبیر بدی می‌کنند و ملا باز هم کتک می‌خورد و این بار هم به او می‌گویند که آن جمله برای آن‌جا بوده و در چنین جایی باید دستمال بردارد و پای‌کوبی کند و مبارک‌باد بگوید و ملا هم این‌بار همین کار را می‌کند تا این که نزدیک تور صیادی می‌رسد و با این‌ کار صید او را می‌پراند و باز کتک می‌خورد؛ این بار صیاد به او می‌گوید که در چنین جایی باید پاورچین‌پاورچین راه برود و ملا این بار آرام و بی‌صدا به راه خود ادامه‌می‌دهد تا این‌که به جایی می‌رسد که عده‌ای در پی دزدی می‌گردند و باز ملا را که پاورچین‌پاورچین می‌رود به‌جای دزد می‌گیرند و باز هم او کتک می‌خورد؛

به همین ترتیب این ماجرا ادامه پیدا می‌کند و ملا به هرجایی که می‌رسد کتک می‌خورد تا این‌که به در خانه‌ی خود می‌رسد و در می‌زند و همسرش می‌پرسد که چه کسی پشت در است و ملا که نام خود را هم فراموش کرده‌است تنها می‌گوید « شوهرت » و البته زن نام او را می‌خواهد و حرفش را باور نمی‌کند و ملا ناچار در کوچه‌ها پرسه می‌زند تا این‌که مردی را می‌بیند که در پی چیزی می‌گردد. ملا هم به او کمک می‌کند و خم‌می‌شود و بر روی زمین می‌گردد که ناگهان کلاهش به زمین می‌افتد. مرد سر ملا را می‌بیند و می‌گوید: « کله‌اش را ببین! مثل چغندره » و ملا نام خود را به یاد می‌آورد و فریاد می‌زند که یافتم و به‌سرعت به سوی خانه می‌رود و آن مرد که گمان می‌کند آن‌چه او گم کرده را ملا یافته‌است، خود را به او می‌رساند و باز هم ملا کتک می‌خورد،‌ اما ملا بالاخره به خانه می‌رسد و همسرش در را به‌روی او می‌گشاید و چون دلش به حال مرد می‌سوزد فردای آن روز غاز را می‌پزد، اما به مرد می‌گوید به مسجد برود و هر نمازگزاری که در سمت راست او نشست را به خانه بیاورد زیرا زن نذر کرده‌است که اگر حال همسرش که این‌همه کتک خورده‌است بهتر شود به چنین کسی شام بدهد.

ملا ناچار به مسجد می‌رود و از آن طرف، زن که رفیقی دارد به او  می‌گوید که به مسجد برود و در سمت راست ملا بنشیند اما او دیر می‌رسد و شخص دیگری در کنار ملا می‌نشیند و ملا او را به خانه می‌‌آورد؛ زن متوجه‌می‌شود و ملا را به بهانه‌ی نان بیرون می‌کند و به آن شخص به‌دروغ از نیت بد ملا می‌گوید و او را می‌ترساند تا این که او فرار می‌کند و در همان زمان ملا وارد می‌شود؛ زن به او هم می‌گوید که آن شخص دیزی را دزدیده و برده‌است و ملا هم در پی او می‌دود و زن و مرد از این فرصت استفاده می‌کنند و مشغول خوردن دیزی می‌شوند.

 

شگردهای تمرکززدایی

اغراق

این افسانه یکی از بهترین نمونه‌ها برای اغراق است. البته اغراق این افسانه در پدیده‌های عادی نیست بلکه شدت تمرکزگرایی ملا چغندر است که در آن بسیار اغراق شده‌است و می‌توان گفت که حتا بر همین پایه این افسانه ساخته‌شده‌است. در هر اپیزود، ملا متمرکز بر حالتی است و به موقعیت‌های متفاوت توجه ندارد و ‌برای همین است که هر بار کتک می‌خورد. دلیل خنده‌آور‌بودن هر بخشی هم در واقع همین است. ملا نمی‌تواند از یک حالت به حالت دیگری خود را تغییر دهد و تنها در دنیای افسانه‌ها می‌توان این همه بدون انعطاف ماند و از هیچ حادثه‌ای عبرت نگرفت.

 

سپیدنویسی

نکته‌ی بسیار جالبی که افسانه به آن به‌صورت بسیار ظریف و پنهان اشاره‌می‌کند درون‌مایه‌ی خیانت است، به‌این‌ترتیب که زن هر بار به بهانه‌ای مرد را از خانه بیرون می‌کند و ملا متوجه نمی‌شود و افسانه نیز جز در اپیزود پایانی سخنی از رفیق این زن به‌میان نمی‌آورد اما در جاهایی از افسانه نشانه‌هایی برای این‌که مخاطب دریابد باقی‌می‌گذارد. برای نمونه وقتی که ملا برای بار دوم به‌سراغ دیزی‌فروش می‌رود‌ دیزی‌فروش لبخندی می‌زند و می‌گوید « چه احمق که تو بوده‌ای» و همین جمله با آن لبخند نشانه‌ای برای مخاطب می‌تواند باشد تا دریابد که اصل ماجرا از چه قرار است.

 

پایان‌خوش

پایان این افسانه خنده‌آور است و برای همین با این‌که شخصیت اصلی در این افسانه به نتیجه‌ای مطلوب نمی‌رسد اما باز هم پایان‌خوش به‌شمار می‌آید. اما پایان‌بندی این افسانه را به‌گونه‌ای دیگر نیز می‌توان تمرکززدایانه دانست؛ به‌این‌ترتیب که این پایان‌بندی که در واقع خوش نیست و تنها خنده‌آور است برای مخاطب قابل پیش‌بینی است زیرا در هر اپیزود همین پایان تکرار‌می‌شود و به همین سبب قابل پیش‌بینی است. در پایان هر اپیزود حادثه‌ای خنده‌آور پیش می‌آید که البته به‌سود ملا نیست.

وارونه‌سازی، خودنمایی‌افسانه و مداخله‌ی راوی در این افسانه دیده نشدند.

 

واکاوی افسانه

جهت مشاهده نمونه های دیگر از ادبیات ، پیشینه تحقیق و مبانی نظری پایان نامه های زبان و ادبیات فارسی کلیک کنید.

 

نمونه ای از منابع و ماخذ واکاوی افسانه

منابع فارسی واکاوی افسانه

  1. امیدسالار، محمود. ( 1372 ). « بچه­ها سلام: صبحی و فولکلور ایران ». ایران­شناسی. شماره­ی 17.صص111-129.
  2. انجوي شيرازي،  ابوالقاسم. ( 1352 ). قصه­هاي ايراني. تهران: انتشارات امير کبير.
  3.  . (  ۱۳۵۳). عروسک سنگ صبور. تهران: انتشارات امیرکبیر.
  4.  ( ۱۳۵۷ ). تمثیل و مثل. تهران: انتشارات امیرکبیر
  5. آدینه­پور، طاهره. ( 1379 ). مقايسه‌ي افسانه‌هاي ايراني و ادبيات معاصر كودك ايران. پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد، دانشگاه شیراز.
  6. بتلهايم، برونو. ( 1381 ). افسون افسانه­ها. ترجمه­ي اختر شريعت­زاده. تهران: هرمس (مرکز بين­المللي گفتگوي تمدن­ها).
  7. بهرنگی، صمد. ( ۱۳۴۸ ). افسانه‌های آذربایجان. بی‌جا: انتشارات نیل.
  8. پایور، جعفر. ( ۱۳۸۴ ). « بازنویسی و بازآفرینی از فرهنگ عامه؛ قصه‌ها، قصه‌متل‌ها و متل ها در ادبیات نمایشی کودک ». فرهنگ مردم. شماره ۱۳. صص ۹۴-۱۱۳.
  9. پراپ، ولاديمير. ( 1368 ). ريخت­شناسي قصه­هاي پريان. مترجم فريدون بدره­اي. تهران: انتشارات طوسي.
  10. پورگیو، فریده و مسیح زکاوت. ( 1389 ).« بررسي نقش­هاي جنسيتي در خاله سوسکه ». دوفصل­نامه علمی­پژوهشی ادبیات‌کودک. سال اول. شماره دوم. صص 27-43.

 

مشخصات اصلی
رشته زبان و ادبیات فارسی
گرایش ادبیات ‌کودک و نوجوان
تعداد صفحات 110 صفحه
منبع فارسی دارد
منبع لاتین دارد
حجم 200 kb
فرمت فایل ورد (Word)
موارد استفاده پایان نامه (جهت داشتن منبع معتبر داخلی و خارجی ) ، پروپوزال ، مقاله ، تحقیق

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “واکاوی افسانه”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لطفا برای ارسال یا مشاهده تیکت به حساب خود وارد شوید